عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

شب یلدا

        سی ام آذره و یک  شب زیبا یه  شب بلند به اسم شب یلدا شب شب نشینی و شادی و خنده شبی که واسه ی همه خیلی بلنده  همه ی اهل خونه خوشحال و خندون آجیل و شیرینی و میوه  فراوون شب قصه گفتن و یاد قدیما قصه ی لحاف کهنه ی ننه سرما شب یلدا که سحر شد،فصل پاییز میره جای پاییز رو زمستون می گیره ننه سرما باز دوباره برمی گرده کوله بارش رو پر از سوغاتی کرده سوغاتیهای قشنگ ننه سرما بارون و برف و تگرگ و یخ و سرِما ...
30 آذر 1390

هوای آلوده و ناز بالام

عزیزم ، دیروز باید میبردیمت پیش دکتر برای چک ماهانه البته با چند روز تاخیر، ولی اینقدر که هوا آلوده و کثیف بود و مامانی هم حسسسساس وقتی برگشتیم سرم از شدت درد داشت منفجر میشد ،خلاصه توی اون شلوغی مطب و مریضی های گوناگون خداکنه که جان سالم بدر برده باشی . آقای دکتر که میگفت عرشی طلا سالم ترین بچه ای یه که از صبح تا حالا دیدم . خب خدارو شکر امیدوارم چشمش شور نباشه. عزیزم بیا باهم یه شعر از آلودگی و دلگیری اسمون بخونیم شاید کمی دلش وابشه.... ای آسمون این روزا  چرا تو آبی نیستی؟        چرا رنگت پریده؟  دیگه آفتابی نیستی؟ چرا روی صورتت غبار غم نشسته &...
28 آذر 1390

خدا به فرشته قدرت داد

بالاخره بعد از نه ماه وده روز خدای مهربون به فرشتهء خونمون قدرت داد تا بتونه رو پاهای کوچولوش سرپا وایسه و مثل یه آدم کوچولوی مهربون به ما لبخند بزنه و برامون ارگ بزنه. انگار که خودش هم خرسند از تکامل یافتنش شده و فهمیده که با پاهاش میتونه هر جایی که دوست داره بره .عزیزکم از خدای مهربون میخوام همیشه و همه جا راههای زندگی رو برات هموار کنه، از خدا میخوام اینقدر به اون پاهای کوچولوت قدرت بده که هیچ سختی توی زندگی تو رو از پا در نیاره ،از خدا میخوام که همیشه پا به سوی خوشبختی بذاری؛ از خدا میخوام قدمت همیشه برای من و بابا و زندگیت خیرو مبارک باشه .انشاا... روزی رو ببینم که با اون پاهای نازت قدم به قله های سربلندی و بزر...
27 آذر 1390

محرم و سفر

                  تاسوعا و عاشورای حسینی رسید و من و تو و بابایی تصمیم به یه مسافرت چهار روزه گرفتیم وتو به اولین مسافرتت در اولین محرم زندگیت رفتی .راستش اصلا حال و حوصله جایی رفتنو نداشتم و دلم میخواست خونه بمونم اما مامان بزرگ و بابابزرگ از اینکه نمی خواستیم بریم پیششون ناراحت بودن ولی بالاخره با کلی کلنجار رفتن با خودم کنار اومد و تن به مسافرت دادم ولی خیلی هم بد نبود و خوش گذشت اونجا با مامان بزرگ نذری پختیم و به دیدن دسته های عزاداری رفتیم ولی جنابعالی از همون اولش تو بغل باباجون خوابت برد و با اون همه سر وصدا و تبل و سنج بیدار نشدی که نشدی .مونده ب...
21 آذر 1390

مراسم دندونی برای گل پسر

دو روز بعد از عاشورای حسینی مادر بزرگ جون گفتش که چون عرشیا جون دندونش بیرون زده بهتره که مراسم دندونی رو براش برپا کنیم و چون نمیتونستیم توی ماه محرم جشن بزرگی بگیریم تصمیم گرفتیم برای عقب نمودن ار غافله یه مراسم کاملا خانوادگی بگیریم و از نیناش ناش هم خبری نباشه واسه همین گل پسر دامادت کردیم و نشوندیم پای سفره خوب رومون و سفید کردی و تسبیح و بعدش هم گوشی پزشکی رو برداشتی البته بعد از کلی تعریف و تمجید کردن من که مامان جون ببین این چه خوشگله با این بازی کن وبالاخره شما هم گوشی رو برداشتی مارو برای مزاح خوشحال کردی.انشاا... پسرکم همیشه موفق و موید وپاینده باشی. اینهم چند تا عکس یادگاراااا از مراسم دندونی گل پسر قند عسل شاه خونه ماه خون...
21 آذر 1390

عرشیا دندون داره تو غنچه مهمون داره

یه  عصر خوب پاییز               حس کردم یه چیزه تیز گفتم مامان کجایی؟                  بدو بیا تند و تیز مامان اومد به پیشم                گفتش چی شده عزیزم منو نگاه نگاه کرد                    یه کم پایین بالا کرد دستاشو خوب تمیز کرد        &n...
13 آذر 1390

امشب نازبالام میره توی ده ماه.

نازبالام جان ، عشق مامان، عمر بابا، نازخونه، گل پونه، امشب آخرین شب نه ماهگیته .چه خوشحالم مامانی ، چه روزهای زیبایی. من و بابا به تو مینازیم تو بهترین فرشته روی زمینی.  نازبالام ،گوزل بالام  (onuncu Aylighon mübarək olsun) (به زبان پددددر یه کوچولو هم مادر).   ...
12 آذر 1390

حرکات موزون!!!

نازگلم الان دوروزه که به خودت زحمت میدی  میخوای چهاردست و پا حرکت کنی. آروم و بیصدا بدون اینکه کسی بفهمه روی زانوهات میمونی یه تکونی به باسن قشنگت میدی بعد زانوهات رو به سمت جلو حرکت میدیو چند قدم میری جلو و نمی دونی که باید کجا بری تالاپی میخوری زمین عزیزم بهتر نیست اول خوب فکر کنی ببینی باید کچا بری بعد حرکت کنی . به هر حال نازنینم خیلی راه رفتنت به صورت چهاردست و پا خوشگل و دوست داشتنیه مامان فدای اون راه رفتنت بشه. دووووووووووووووووووووووووست دارم.   ...
6 آذر 1390

روز سخت عرشیا

  ع رشیای من امروز مامان باید میرفتم بیمه و اداره کار دنبال یه سری کارهای مزخرف از اونجایی که کسی نبود تورو نگه داره باید همراه من میومدی .الهی بمیرم که توی این هوای برفی مجبور شدی شال و کلاه کنی و با من بیایی وقتی توی اداره بیمه مامان دنبال کارهام بودم تو توی بغل بابایی بودی و  موءدبانه دادو بیداد راه مینداختی که من گشنمه اینقدر داد زدی تا اینکه اونها یعنی بیمه ای ها مجبور شدن کار من و زودتر راه بندازن  خودمونیم انگار وجودتو یه جورایی پارتی بازی هم داره جیگگگگگگگگگگگگگگگر من. الهی قربون وجود نازت بشم. خلاصه مادر جون کارم که توی بیمه تموم شد باید میرفتم اداره کار ولی تو خسته خسته بودی و خوابت هم میومدو زیر لب یه چیزایی (...
5 آذر 1390